احساس عجیبی دارم. من میتوانستم عروس امشب باشم اما نیستم. میخواستم عروس تو باشم و تو هم روزی داماد خواهیشد و من عروس تو نیستم. دیگر حتی نمیخواهم کنار تو باشم از بس روانی هستی. میروم عروس یکی دیگر میشوم..
احساس عجیبی دارم. من میتوانستم عروس امشب باشم اما نیستم. میخواستم عروس تو باشم و تو هم روزی داماد خواهیشد و من عروس تو نیستم. دیگر حتی نمیخواهم کنار تو باشم از بس روانی هستی. میروم عروس یکی دیگر میشوم..
در سهکنجیترین جای خانه نشستهام. تنهاترین کسی هستم که میتواند باشد. همهی دردهایم را توی خودم خاک کردهام و این منطقی نیست. من دوستش داشتم. دوست داشتم حتی یک روز ببینمش. دوست دارم وقتهایی را که با او حرف میزدم. ولی دیشب طی یک حرکت انتهاری گه زد. به قلبم و محتویات تویش. میخواستم تنهاییام را با او شریک شوم که همقد خودش چه بسا بیشتر، رید. حتی برای یک لحظه نتوانستم تحملش کنم. فرار کردم. که نمانم. اگر مانده بودم اعتقادات قشنگم را به یک باقالی خام کرمخورده فروخته بودم. من قلبم را نمیفروشم..
اشکهایم دارد میریزد. این روزها هر وقت ناگهانی مرا غافلگیر کنی، اشکهایم دارد میریزد و دلم لک زده این اشکها را ببرم بریزمشان روی فرشهای حرم امام رضا. چایی بخورم. با شربت. چمیدانم. برای یک لحظه هم که شده برای خودم موجودیتی دست و پا کنم و مستقلا خودم را نشان بدهم. حتی اگر دیده نشوم. من خودم را مستقلا نشان بدهم..
امروز به مادرم گفتم هیچ خبر ندارد که چه دردی دارد به آدم میگذرد. فردا عروسی اولین پسریاست که عاشقم شد. شنبه امتحان دارم و امروز و دیروز و روز قبلش را به گریه گذراندهام.
میخواهم از خودم حین درس خواندن فیلم بگیرم و بعد ویدئویش را بگذارم توی یوتوب و تیکتاک ولی قر و فر و ادایش را ندارم. نشستهام روی یک گلیم کهنه و کنار دستم هندوانهای است که توی یخچال لیز شده.
یک بچهی پنجساله در وجودم دارد غرق میشود. غرق در خون. در خونی که باید حرمتش را نگه بدارد. در خونی که خفهاش کرده و نمیتواند از آن رها شود..
به معنای واقعی کلمه معیوبم. کوزه اگر بودم، شکسته بودم. رنگ اگر بودم، خشکیده بودم. دیوار اگر بودم، رمبیده بودم از هجوم این همه تنهایی.
انسانها تنها هستند. قبول. من را ولی انگار هیچکس نخواسته. روی دست خدا ماندهام. کسی نه شکسته میخرد و نه اوراقی لازم دارد.. به هیچجای هیچکس در جهان هستی حساب نیستم. نه من. نه اشکهایم. نه دلم که هزار پارهاست و تمام منطقم فریاد میزند که حق دارد باشد..
اشکهایم دارد حالم را بهم میزند. دارم حال خودم را بهم میزنم..
راستش را بخواهید همه ی آدم ها حالم را می زنند بهم. از همه شان دارد بدم می آید. همه شان خودخواه هستند. حتی شاید من هم هستم و اگر نیستم کان لقم چون من هم باید باشم در این زمانه. وقتی مثل خودشان نباشی فقط ضربه می خوری. لگد است که از روزگار به سمتت حواله می رود و هیچ گهی هم نمی توانی بخوری از قضا. همیشه اعتراض داشتم که چرا زندگی من سخت است و مثل بقیه همکلاسی هایم راحت نیست و مجبورم با هزار و یک دغدغه خودم را وقف بدهم و به هزار و یک چیز فکر کنم و همین موضوع من را به آدم همیشه غمگینی تبدیل کرده که بعضی لاشی ها بهم می گویند تو همیشه ناراحتی. خودت ناراحتی. سگ بی عار و خاصیت.
عصبانی هستم. آن قدر زیاد که حتی نمی توانی تصورش را بکنی. و می روم حرصم را سر جزوه ام خالی کنم چون زورم به آن می رسد. لاقل جزوه حرف نمی زند. فحش به مقدساتم نمی دهد. از زیر بار وظایفش شانه خالی نمی کند و مطلقا لاشی و مادر به خطا نیست. فقط یک جزوه است. یک جزوه ی ساده که شرافت من به خواندن و جویدن آن بستگی دارد. بعدا برایتان می گویم چرا.
سگ بشاشد به این حال و هوای اخیر. واقعا سگ. البته چرا بشاشد به حال و هوا؟ بشاشد به تو با آن اخلاق سگت و پول دوستی ات که من را یاد آقای خرچنگ می اندازد. بشاشد به تو که مدیریت بلد نیستی و حرف دهنت را نمی فهمی. بشاشد به تو که زاییده ای و همه ی عالم را با خودت زایانده ای. بشاشد به تو که من را اجیر کرده ای. بشاشد به تو که پول وی پی انت را من میدهم. بشاشد به تو که موهایم را میکشی. بشاشد به تو که فکر میکنی گه خاصی هستی یا از من سر هستی. بشاشد به تو که قبل از امتحان با صدای بلند و عربده مرور میکنی. برو پی کارت روانی دیوانه احمق گوز باور چس منش. به درک بروید همه تان.
دارم سعی میکنم آدم خوبی باشم. نیاز دارم بنویسم. چون من ذاتا نویسنده هستم. مثل شما که به اکسیژن نیاز دارید، من هم به پول نیاز دارم. به نوشتن هم نیاز دارم ولی خب در حد اکسیژن نیست!
از حافظه ام این فراموشی ها بعید است. بعضی آدمها را کاملا یادم رفته. حتی آخرین آدرس وبلاگشان را.
به هرحال، اینجا هستم. خواهم بود. چیز عجیبی نیست. چیز جدیدی نیست. مرده و زندهی هیچکدام از دوستهای وبلاگی اسبقم به هیچجایم نیست. برایم هیچچیز مهم نیست. جز امتحان فردا.